ترس

« ترس »
 

شب تیره و ره دراز ومن حیران
فانوس گرفته او به راه من
برشعله ی بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من


برما چه گذشت؟ کس چه می داند
دربستر سبزه های تر دامان
گویی که لبش به گردنم آویخت
الماس هزار بوسه ی لرزان


برماچه گذشت؟ کس چه می داند
من او شدم...او خروش دریاها
من بوته ی وحشی نیازی گرم
اوزمزمه ی نسیم دریاها


من تشنه میان بازوان او
همچون علفی زشرم روییدم
تا عطر شکوفه های لرزان را
درجام شب شکفته نوشیدم


باران ستاره ریخت برمویم
از شاخه ی تک درخت خاموشی
دربستر سبزه های تر دامان
من ماندم و شعله های آغوشی


می ترسم ازاین نسیم بی پروا
گر با تنم این چنین در آویزد
ترسم که ز پیکرم میان جمع
عطرعلف فشرده برخیزد

سختی را در آب پیدا کن و نرمی را درسنگ.

می گویند که آب نرم است و سنگ سخت  با این همه در نرمی آب چیزی

 

تسلیم ناپذیر است که سخت ترین سنگ را می فر ساید

 

و در سختی سنگ چیزی تسلیم پذیرهست که به نرمی آب تن در می دهد

 

پس سختی را در آب پیدا کن و نرمی را درسنگ.

 

جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد

 گاه می اندیشم ،

          خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

          آن زمان که خبر مرگ مرا

         از کسی می شنوی ، روی ترا

کاشکی می دیدم .

 

      شانه بالا زدنت را

                              بی قید

     و تکان دادن دستت

                            که مهم نیست زیاد

     و تکان دادن سر را که

                           _ عجب! عاقبت مرد؟

                                                 _ افسوس!

کاشکی می دیدم .

 

من به خود می گویم:

                  "چه کسی باور کرد

                   جنگل جان مرا

                    آتش عشق تو خاکستر کرد"

 

تمنای محال

گل به گل ، سنگ به سنگِ این دشت

یادگاران تواند.

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران تو اند.

در دلم آرزوی ماندنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز بر می گردی؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد!

شعری ازحمیدمصدق

تو به من خندیدی

ونمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

غضب آلودبه من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

وتو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

ومن اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

« خانه ی کوچک ما سیب نداشت »

هرگز

                                             

                                                    هرگز

من تمنا کردم

که تو با من باشی

تو به من گفتی

                         ـ هرگز هرگز

 پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این

                   هرگز

                               کشت.

عشق چست؟

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!

تمرین جدایی است قایم باشک

یک دو سه چار...را شمردم تک تک




آهسته به دنبال تو رفتم با شک



وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم:


تمرین جدایی است قایم باشک

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،

و عدم گوش نداشت،

حرفهایی هست برای گفتن،

که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،

و حرفهایی هست برای نگفتن،

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،

و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،

حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بیقرار آتشند،

و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند...

... و

در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،

و اگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.

و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.

هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.

هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.

بدانگونه که احساسش می کنند، هست.

انسان یک لفظ است،

که بر زبان آشنا می گذرد،

و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.

هرکسی کلمه ای است:

که از عقیم ماندن می هراسد،

و در خفقان جنین، خون می خورد،

و کلمه مسیح است،

و در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه، خدا بود.

یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف

یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف

یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف                                                    

مادر خرس پارچه ای را از دست پسرک گرفت و گفت:«نه پسرم، این کار درست نیست. تو نباید کله اش را بکشی. دردش می آید.»

پسرک با لحن حق به جانب گفت:«اما او که زنده نیست!»

پسرک گونه های تپل و لب هایی چاقالو داشت و فوراً لب ورچید. او چنان قیافه با مزه ای به خودش گرفته بود که آدم را خلع سلاح می کرد. دیروز بهترین دوست پسرک به او گفته بود که توی تن خرس او خاک اره است، اما نه پسرک و نه دوستش هیچ یک نمی دانستند که این خاک اره چه طور چیز است. و او خیلی دلش می خواست از این مساله سر در بیاورد.

پسرک فکر می کرد مادرش هم تا به حال خاک اره ندیده و دلش می خواهد بداند که چه طور چیزی است. فریاد کشید:« مامان، توی تن او خاک اره است.»

اما مادرسرش را تکان داد و گفت:«نه، خاک اره نیست.»

پسرک با حیرت پرسید:«پس چیست؟»

_همان چیزی که من و تو توی تنمان داریم : قلب.

_ خرس های پارچه ای قلب دارند؟

مادر گفت:« بله، همه موجودات قلب دارند، همیشه این موضوع را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک به خاطر سپرد که همه موجودات قلب دارند، خرس پارچه ای، خرگوش لاستیکی، خوک پلاستیکی و سوفیا عروسک کائوچویی همه شان قلب دارند. پسرک یک بار از یک نفر شنیده بود که « آدم باید همیشه مراقب قلبش باشد.» آن روز این موضوع در ذهنش زنده شد و تصمیم گرفت که هنچ وقت توی تن خرس های پارچه ای را نگاه نکند. اگر خرس پارچه ای قلب داشته باشد، باید از آن مراقبت  کنند.

پسرک در جشن تولدش یک تفنگ فلزی براق و درخشان هدیه گرفت.

تفنگ بی معطلی فریاد کشید:« آهای پسر، بیا شلیک کنیم و یک نفر را بکشیم.»

پسرک به او گفت:« تو نباید مردم را بکشی.»

تفنگ گفت:« این مزخرفات را بریز دور پسر! نباید یعنی چه. خیلی کیف دارد. امتحانش بی ضرر است!»

پسرک دوباره گفت:« چه طور می توانی این حرف را بزنی، مگر نمی دانی که همه موجودات قلب دارند.»

تفنگ خندید:« چه حرف بی معنی ای! مسلم است که همه موجودات قلب ندارند. همیشه این موضوع را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک این را نیز به خاطر سپرد. تفنگ ادامه داد :« آن خرس پارچه ای را ببین. توی تن او خاک اره است، نه قلب. آن خرگوش لاستیکی هم همین طور. همه جای تنش از لاستیک ساخته شده. همین طور آن خوک پلاستیکی. او هم تو خالی است، توی تنش هیچ چیز نیست.»

پسرک با اعتراض گفت:« پس چرا وقتی فشارش می دهم جیغ  می کشد؟»

تفنگ با چرب زبانی گفت:«برای این که از توی یک سوراخ کوچک که توی تن او است، هوا بیرون می آید. این هوا است که جیغ می کشد، نه او! گوش کن چه می گویم، می خواهی همه شان را بکشیم؟»

پسرک با دو دلی گفت:« نه، نباید این کار را بکنیم.»

تفنگ با تعجب گفت:«آخر برای چی؟»

پسرک که واقعاً نمی خواست کسی را بکشد، برای خلاص کردن خودش گفت:« خوب، برای این که مامان عصبانی می شود.»

تفنگ گفت:« ولی ما فقط می خواهیم ادای این کار را در بیاوریم! آخر آن ها که آدم نیستند، فقط اسباب بازیند.»

پسرک گفت:« بگذار یک کمی فکر کنم.»

تفنگ اخم هایش را در هم کشید و با نارضایتی گفت:«خیلی خوب حالا که اصرار داری، باشد...فقط اشکال در این است که وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد، اصلاً نباید فکر کند. فقط کافی است بگویی بنگ! بنگ! بعد آدم می میرد! همین. اصلاً نیازی به فکر کردن نیست. این را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک ناچار شد این را نیز به خاطر بسپارد.حالا مجبور بود در آنِ واحد سه تا موضوع را به خاطر داشته باشد. اول، این که همه موجودات قلب دارند. دوم، مسلم است که همه  موجودات قلب ندارند و سوم این که وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد، نباید فکر کند.

پسرک گیج شده بود. این سه تا چیز اصلاً با هم جور در نمی آمد و ذهن او قادر به حفظ همه آن ها در آنِ واحد نبود. پس باید یکی از آن ها را فراموش می کرد. به این ترتیب پسرک تصمیم گرفت که اولی را فراموش کند. و به محض این که فراموش کرد همه موجودات قلب دارند، ذهنش دوباره آرام و آسوده شد.

حالا فقط لازم بود دو تا چیز را به خاطر داشته باشد، که معلوم است چه بود: همه موجودات قلب ندارند و وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد نیازی به فکر کردن نیست. آن وقت پسرک با خوشحالی خندید و گفت:« بیا، تفنگ نوی عزیزم. بیا برویم و یک نفر را بکشیم! اگر مامان عصبانی شد، به او می گوییم که فقط وانمود می کردیم.»

تفنگ فریاد کشید:« یک سرباز واقعی همیشه همین طور حرف می زند! بزن برویم.»

به این ترتیب، آن ها دست به کار شدند. بنگ، بنگ! خرس پارچه ای روی فرش متلاشی شد. بنگ، بنگ! خرگوش پلاستیکی به گوشه ای غلتید. بنگ، بنگ! سوفیا عروسک کائوچویی به پشت افتاد و چشم هایش را بست. بنگ، بنگ! بعد از این بنگ، بنگ! صدای نسبتاً خفه ای شبیه به بامب بلند شد. خوک پلاستیکی ترکیده بود. پسرک می خواست دست هایش را به هم بکوبد، اما در همان وقت چیزی را جلوی پای خودش دید.

تفنگ فریاد کشید:«محلش نگذار! بیا برویم و یک نفر دیگر را بکشیم.»

اما پسرک خم شد و چیزی را که جلو پایش افتاده بود برداشت، یک تکه پلاستیک بود. تکه پلاستیک دو بار تپید و بعد از کار افتاد. قلب پلاستیکی خوک پلاستیکی از تپش باز مانده بود.